باز هم صدایت را در حجم این خانه بگستران.باز صدای آمیخته با شهوتت را ، باز صدای هوس انگیزت را ،باز همان صدای مهرآگین و دلبرانه ات را در فضای این خانه در سکوت غم آلود و وحشت انگیز آن طنین انداز کن. و باز باز باز صدای بهارانه ات را دز زمستان سرد و بی روح این برف های ایستاده ، دیوار ها جاری ساز.خفقان سکوتش را در هم کش و سرمای جان فرسایش را بکش.ای ارزشمندترین گوهر ها ، لعل لبانت را از نوش لبانم بی دریغ مگردان.ای زیباترین زیبا ها ،چهره ات آن شاهکار نقاش طبیعت را از من پنهان مدار.ای مهربان ترین فرشتگان ، مهر غم و ترس بر دل خیمه فکن را ، بر من به رایگان ارزانی دار ، چه آن مهر غم آگین تو ، مهر ترس افروز تو از هزار و هزار گل برای من دلربا تر و شیرین تر است.از هزار و هزار هزار و بلبل ، خوش آهنگ و نیک نغمه تر است.ای نوازش دست هایت نرم ترین و لطیف ترین ابریشم و حریر و پرنیاها ، بر صورت من همچنان آن نسیم دستانت را بوزان، دیدگانم را با آن آسمانی ، چهره ام را نورانی گردانو با نوازشش بر لبانم ، تشنه اش ساز به دریای عمیق شهوت بر لبانت.طلوع خورشید دیدگانت تنها امید من در پیمودن دایره ی زندگیست.فروغ تابان چشمان تو تنها دلیل زنده ماندن ، پلک بر هم کوفتن و حرکت است.قلب من تنها از آن رو ، با شوق همچنان خون در رگ ها می فشاند که سر سوزن امیدی دارد به آن که روزگاری با قلب تو در هم بافته شود.آرزوی دیدار تو ، خفته در تاریکی ناامیدی های من ، در آرزوی آن است که پرتوی تابناک حضورت بر در پلک دیدگانم بکوبد ،وان را بگشاید ، بیدارش سازد ، خروشانش سازد و علتی نهادش بر معلول زنده بودن من.
چشمانت را آن دریای عمیق که در ژرفای آن ایهام ها و راز هایی بینهایت ، چون ماهیکانی زندگی می گذرانند، از جان من ، به جرعه آبی ،دورش مساز.جان تشنه ی مرا نیز از آبی آب های چشمانت سیراب گردانعشق من آن بزرگ ایهامی ، آن بزرگ نهنگی ست که از دریای چشمان تو به دور مانده ، و تبعید شده به بیابان تنهایی و غم و هجران و دوری.با پرتوی چشمانت بر قلب من تازیانه زن ، غرانش گردان به خروش باران عشق.رعد دیدگانت را بر ابر بغض در گریبان دل من بتازان تا ز آذرخشش باران عشقی فرود آید بر آغوش گلبرگ هایی که داستان از لطافت تو می گویند.
(ادامه دارد...)
|